سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

نفس مامان دوم شهريور وقت آتليه گرفتم برات...

سلام نازدونه ي من! خوشگل نازم الان خوابيدي! منم ديگه كم كم حوصله ام داره سر ميره... ديروز با هم رفتيم خونه مامان پروين و براي كارهاي روز پنجشنبه كه مراسم چهلم مامان بزرگه كمكش كرديم... بعدش با خاله مريم و بهار برگشتيم خونه... تو هم جديداً هي ميگي بريم خونه خاله مريم اينا با بهار بازي كنم! انشاءالله خونمونو جابه جا كنيم ميبرم چند ساعتي مهد ميذارمت تا حوصله است اينقدر سر نره عزيزم. وقتي اومديم خونه زنگ زدم خانم رضايي و براي دوم شهريور يعني يه روز بعد از تولد تو وقت آتليه گرفتم... چون اول شهريور چهارشنبه است نميشه درست برنامه ريزي كرد، بابا سركاره و اگه قرار باشه جشن تولد برات بگيرم مهمونا هم سختشونه بيان اما پنجشنبه راحت تر ميان... خلاصه اينك...
24 خرداد 1391

تعطیلات خرداد و سفر به بابلسر

سلام خانوم خانوما! از دهم خرداد به بعد هر روز و هر روز تکرار میکردی که عمو محسن کی میاد! این بار هم قرار نبود که عمو عزیز رو بیاره، و میخواستیم که ما عزیز رو برگردونیم بابلسر و تعطیلات خرداد رو هم اونجا بگذرونیم! روز شنبه سیزدهم بعد از اینکه عزیز و بابا از دکتر برگشتن، راهی بابلسر شدیم و ساعت دوازده و نیم شب رسیدیم اونجا، صبح عمو محسن اومد و تو رو دید و کلی باهات بازی کرد! روز یکشنبه رفتیم دریا با عمو و زن عمو اما دریا مناسب برای شنا کردن نبود، رفتیم خونه عمو اینا و یه کمی بازی و صحبت کردیم و بعدش بابا اومد دنبالمون و رفتیم خونه عزیز! روز دوشنبه صبح با هم رفتیم بازار و یه کمی خرید کردیم، ناهار هم خونه عمو محسن بودیم، اما قبلش از...
21 خرداد 1391

دوازده خرداد سالگرد عقد من و بابايي...

سلام عشق مامان! امروز دوازدهم خرداد و ششمين سالگرد عقد من و باباجونه! وقتي ياد شش سال پيش ميكنم كه چه روزهايي بهمون گذشت، در عين اينكه خيلي سريع اتفاق افتاد اما برام خيلي لذت بخشه... آرزوي خوشي و خوشبختي براي همه و براي خودمون دارم خوشگلم... چهارشنبه من و تو به همراه بابايي از خونه زديم بيرون و با هم رفتيم تا داروهاي عزيز رو بگيريم، و چون گرفتن اين داروها يه پروژه ي بزرگه، خيلي خسته شديم و رسيديم خونه ساعت چهار بعدازظهر بود، كلافه و گرما زده شده بوديم، چاره اي نداشتم كه تو رو با خودم ببرم، چون مامان پروين نبود و نميتونستم تو رو پيش كسي ديگه اي بذارم، با دكترت هم در مورد دستشويي رفتنت مشورت كردم و برات آزمايش ادرار نوشت و گفت هر چه سريعتر نمو...
12 خرداد 1391

خانوم خانومای من ... سارا جون

سلام همه ي زندگي من! سارا جونم الان تو خوابيدي و من دارم برات خاطره ثبت ميكنم، امروز نهم خرداد ماهه و سه روز ديگه سالگرد عقد من و بابا جونه! حسابي بلا شدي به بابا ميگي به من پول بده، ميخوام پولامو جمع كنم بذارم تو حسابم! بابا هم بهت پول ميده تو ميريزي تو قلكت! من و بابايي كه لذتي عجيب ميبريم از اين كارت... شنبه ششم خرداد وقتي بابايي از سركار اومد، به من گفت چطوري و چه خبر؟ تو شروع كردي جاي من حرف زدن كه امروز چه كارايي كردي و چه كارتن هايي نگاه كردي، خلاصه فرصت نميدي كه منم حرف بزنم! بعد به بابايي گفتم بيا بريم بيرون، اون هم استقبال كرد با اينكه ديگه دير شده بود و ساعت نه شب رو نشون ميداد! من گفتم بريم بوستان ببينيم اگه شد النگوي سارا رو عو...
9 خرداد 1391
1